wie kann man das Deutsch lernen ?

es ist schon drei Monaten seit ich das Studium angefangen habe. Die leute haben mir gesagt dass man durch das Studium sehr schnell die Sprache lehrnen kann . aber das stimmt nicht.

ich fühle mich nicht besser über meinen Deutsch.Imer fühle ich mich schuldig. Etwas im meinem Kopf sag mir dass ich nicht genug daran arbeite
Deutsch ist wirklich eine schwere sprache .
ich bin immer trurig an die Uni weil ich die Leute nicht verstehe.Ich bin immer allein , sitze allein , esse allein . alles.
Jede nacht habe ich diesem Alptraum dass ich sprechen soll und  kann nicht. Dafür habe ich entschied in meines Weblogschreiben  anzufangen .

wird das mir helfen? ich weiss es nicht.

نوشته‌شده در در هم | 3 دیدگاه

از خانه ی توانیر

داشتم محمد نوری گوش  میدادم خیلی ناگهان ذهنم رفت جای دور . 

خیلی سال پیش کلاس سولفژ می رفتم پیش یه استاد پیر بداخلاقی . این اقا به قول خودش استاد محمد نوری بوده . بعد هروقت ما غلط قولوط می خوندیم جرو دعوا که شما فلان محمد نوری بهمان .

امروز داشتم فک می کردم آخه نامرد ما رو با محمد نوری مقابسه می کردی؟ با محمد نوری آخه ؟؟ :)))))))

یعنی زنده است هنوز؟ اسمشو چرا یادم نمیاد ؟

راستی  تهرانم .

 

نوشته‌شده در در هم | 5 دیدگاه

تابستان و این بیداد ؟

هوا همچنان ابر و باران است. شبیه اکتبر. من گرسنه نبودم. اما به تجربه فهمیده ام روزهایی که صبحانه نمی خورم تا شب اشتهای بازتری دارم . شیر نداریم برای موزلی . زل می زنم به طبقات یخچال ، بالاخره یک پیتا را بر می دارم نصف می کنم . نصف پیتا را می چپانم در توستر و فکر می کنم چه وعده ی مهم کسل کننده ای. قهوه جوش را از قهوه ی دیروز خالی می کنم روی دستمال . قهوه راه میفتد روی لبه ی سینک هول میشوم دستمال بردارم که آستین رب دشامبر ابریشمی قشنگم فرو میرود توی قهوه . توستر تقی صدا می کند و نان های سوخته می پرند بالا.

فراموش کرده بودم درجه اش را کم کنم .

خواب می دیدم در حال تمیز کردن کابینت آشپزخانه ام.لابلای وسایل پر است از حشره های مرده و خاک . در حال تمیز کردن یک لیوان را برمی دارم. بچه خفاشی وول می خورد توی لیوان . با حال بدی بیدار شدم.

عنوان شعری از شیدا محمدی است.

نوشته‌شده در در هم | برچسب‌خورده با | 4 دیدگاه

فطر

ملت همه کله پاچه خوردند (به شهادت اینستاگرام ) من یکم دور خودم گشتم و سوسیس تخم مرغ درست کردم برای خودم با قهوه ی عالی. دلم همچنان پیش صبحانه ی مردم هست ولی.

خواب خانه ی آریاشهر را میدیم . رنگ زده بودنش. سبز براق . من ناراحت بودم . خواب لارا . نگار(فی اواقع پدر و مادر نگار بودند و شکایت داشتند که بی خبرند از نگار ، من دلداری می دادم که اختلاف ساعت با استرالیا زیاد است و فلان ) پدر برایم پسته ی خام اورد از یخچال. در مجموع ناراحت بودم .

از وقتی خوابام یادداشت می کنم بیشتر خوابای ناراحت کننده می بینم. تخلیه؟

نوشته‌شده در در هم | برچسب‌خورده با | 7 دیدگاه

از داغ روزهای وین

صبح غمگین از خواب بیدار شدم. خوب یادم هست خواب میدیم دوقلو داشتم و بی پول و بسیار ناخوش بودم . هنوز هم حتی غمناکم . برگشتنی از بقالی دوزاریم افتاد که دوقلو ها رشته ای هستند که انتخاب کردم پس بی پولی هم یحتمل نشانه ی اماده نبودن من باید باشد .( پول و بچه در ذهن من خیلی باهم در ارتباطند).  آماده نبودن من برای خودم خیلی مبرهن است . ذهنم چرا کمر به شکنجه ی من بسته؟

صبح گیج و خوابالود توی بقالی می چرخیدم خرت و پرت بر می داشتم . تربچه ، سبزی سالاد ، میوه ی ریز ترش ، هزار بسته ماست ، تخم مرغ و قارچ تا رسیدم به یخچال بستنی ها . اخرین بسته ی بستنی قیفی فندقی مانده بود ته یخچال خالی . با جعبه ی پاره . یکم تماشاش کردم . زل زده بود به من . تا کمر خم شدم از ته یخچال برداشتمش جعبه اش را صاف و صوف کردم گذاشتم توی کیف زرد خریدم. بعد هم سریع زدم بیرون که  بستنیآب نشه.

اما از آنجا که قانون مرفی استثنایی برای بستنی قائل نشده اتوبوس خالی  که همیشه هشت نه دقیقه ای میومد آمدنش بیست دقیقه طول کشید .  لبالب از آدم . مجبور شدم ساکم را بزارم روی صندلی که افتاب روش افتاده بود . بعدتر هم ده دقیقه ای ماندیم در  خیابانی که یک کامیون بزرگ بند اورده بودش . 

نوشته‌شده در روزمره ها | برچسب‌خورده با | دیدگاهی بنویسید

رویاها 2

خواب میدیدم کنکوریم . 

کنکوری ازمایشی قلم چی باید بدم.

نوشته‌شده در در هم | برچسب‌خورده با | 10 دیدگاه

رویاها

دیشب برای بار چهارم خواب دالای لاما را می دیدم. از بین جمعیت برگشت سمت من دستاش گذاشت دو طرف صورتم و برام دعا کرد و چیزی از سرنوشت گفت که هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بود . صورتش از دالای لامای فعلی پیرتر بود و دندون نداشت اما تو خواب من می دونستم این دالای لامای چهاردهم هست .

نوشته‌شده در در هم | برچسب‌خورده با | 4 دیدگاه

سوهان دل و جان و گوش و روان و غیره و ذالک

تابستونا وین وقت ساخت و سازه .

همه کوچه ها و خیابونا درحال بازسازی و کندن و کوبوندن و رنگ زدنن. ساختمونا از زرد لیموبی و از صورتی گل بهی میشن . خطای اشتراسنبانا رو بازسازی می کنن. ریلای کهنه را درمیارن نو میذارن به جاش . خیابونا را پهن و باریک می کند . اکتبر که برمیگردی شهر انگار یه حموم مفصل رفته باشه تر و تمیز و لپ گلی منتظر دانشجو ها و کارمندا و جنب و حوشه .

اینا رو گفتم که بگم من الان وسط خونه نشستم از هردو سمت خونه صدای دریل های عظیم میاد. کانهو دوتا دندونپزشک همزمان رو دندونای دو ور لپت کار کنن.

شوپن گذاشتم. در برابر زوزه ی دریل مثال وز وز مگس .

نوشته‌شده در در هم | 2 دیدگاه

راخمانینف

مشوشم.

راخمانینف همیشه منو مشوش می کنه . با این حال دو شبه یکبند راخمانینف گوش می دم . حتی وقتی کامپیوتر روشن نیست تو ذهنم پیانو کنسرتوی شماره سومش مرور می کنم .

سرشارم می کنه . راخمانینف پر رنگه . ذهنم درگیر می کنه . نمیزاره بزارمش تو پس زمینه و به زندگیم برسم . نه . خیلی جدی می کشونتم دنبال خودش . نت به نت باید جلو برم شش دنگ حواسم جمع .

من با شوپن حالم خوبه ، سرحالم . با نوکتورناش سرخوشم رسما . درس می خونم ، کار می کنم ، دور می چرخم برا خودم . با راخمانینف دائم تو شش و بشم که حالا یعنی چی میشه؟ و معمولا نوایی می شنوم که انتظارش نداشتم .

وسط قطعه یوهو برت می داره می برتت بالا چند میزان بالایی بعد ولت می کنه با فک بیای پایین . هنوز نخوردی  زمین که کلا فضا عوض میشه. همش تو هول و ولام.

امان از راخمانینف. امان. 

نوشته‌شده در دیدنی ها و شنیدنی ها | 3 دیدگاه

I’m not even sorry

رژیم پروتئین چرتم را شکستم .

عصر روز چهارم با یک بشقاب ماکارونی که پخته بودم همسر بخورد و نخورد غر زد ،غذایی که خودم تمام وقت پختنش دلم خواسته بودش .  نشستم خوردمش نه تنها سیرم ، بلکه چشمانم هم با وضوح بهتری اطراف را می بیند . ذهنم کمی باز شده و حالا مطمئنم هیچ چیزی در جهان ارزش رنجی که چار روز اخیر کشیدم را ندارد که ندارد که ندارد.

پشت دستم داغ .
حالا قدر یخچال ، ظرف ماست ، گوجه فرنگی سفت اما رسیده ، نان  داغ ، پنیر زرد مطبوع آلپ ، بوی قفسه ی سبزیجات بقالی ، مزه ی هلو و عطر طالبی بریده را بهتر می دانم .

این چار روز را انصاف نیست جزو زندگی حساب کنند.

نوشته‌شده در در هم | 11 دیدگاه